بادرنجبویه



 از دست بیان کلافه‌ام. دیشب کلی کلنجار رفتم که بتونم قالب رو ویرایش کنم که مدام میگه اطلاعات وارد شده صحیح نیست. حتی کدهای آماده رو هم قبول نمی‌کنه. فقط قالب‌هایی که تو خود بیان هست رو میتونم انتخاب کنم. البته این که من در مورد کدنویسی و کلا هر چیزی که به رایانه مربوط بشه اندازه‌ی سر سوزن هم چیزی نمی‌دونم بی‌تاثیر نیست:)) ولی خب حتی با نرم ‌افزارهای عرفان هم نتونستم کاری از پیش ببرم. دیگه کلا ولش کردم. شاید یه دفعه که حوصله داشتم کامل سرچ کنم و یاد بگیرمش. نباید زیاد سخت باشه.

با این که از این که سرکار نمیرم خرسندم اما در کل قرنطینه روح و روانم رو به هم ریخته. شبا تا صبح بیدارم و صبح تا عصر خواب. صبحونه و ناهار وشام تقریبا یکی شده.  هزارتا کار دارم که انجام بدم اما به قدری بی‌انرژی و بی انگیزه‌ام که نمی‌دونم چی‌کار کنم. اوایل در این حد داغون نبودم اما هر چی که میگذره تباه‌تر میشم. یعنی اولش هی میگفتم فدای سرت تعطیلاته خوب استفاده کن خستگیت در بره.اما دیری نپایید که تبدیل شد به روتین روزمره. تنها کار مفیدی که توی این مدت کردم خوندن دوتا کتاب بود و الان هم دارم سومی رو می‌خونم. و این که هزارساله میخوام اون بخش از مقاله‌ی ریویوی کرونا که دکتر نون بهم سپرده ( در واقع خود نادونم بهش گفتم می خوام همکاری کنم) رو تموم کنم و تحویلش بدم. یعنی نه که هیچ کاری نکرده باشم ، خب  الان یه کوه داده جمع کردم اما به طرز شه‌ای توی ورد واردشون کردم و باید مرتبشون کنم. اگه همین یدونه کارم بتونم تا آخر این هفته تموم کنم میتونم خودمو به خاطر اتلاف وقت و بطالت زیاد این مدت ببخشم.

خیلی غمگینم  برای تموم آدم‌هایی که نمی‌تونن برن سرکار و کارشون روزمزده و این روزا بدجوری گرفتارن. در حالت عادی هم مردم نمیدونن باید نگران کدوم بدبختی و مشکلشون باشن دیگه این اوضاع کرونا هم که شده قوز بالای قوز. دعا میکنم زودتر این بلا از سر مردم دنیا کم بشه. و زودتر همه چیز به روال عادیش برگرده. برگردیم به همون بدبختیای معمول روزمره‌مون. به همون غصه‌ها و گرفتاری‌هایی که حداقل وقتی کنار خانواده‌هامون هستیم یا میریم تو طبیعت یادمون میره. 


خب الان حالم روحم خیلی بهتره و آشتی کردیم. اما این داستان هر ماه منه. من نمی‌دونم چرا اسم عادت گذاشتن روش! چون علی‌رغم این‌که یه پروسه‌ی تکراری هست و بارها تجربه‌اش میکنی ولی این چیزی از میزان درد و رنجش کم نمی‌کنه. چیزی که میخوام بگم صرفا در مورد درد فیزیکی و مصائب جانبیش نیست ( هر چند این هم قابل بحثه) ولی همین که هر ماه باید یک افت مود وحشتناک رو تجربه کنی و یک سری احساسات وحشی مثل خشم و اندوه و غم و . مثل یه دست گنده دور گلوت حلقه بشن و عرصه رو برات تنگ کنن واقعا غیرقابل تحمله. مثلا بیشتر دعواها و دلخوری‌های ما دقیقا توی همین تایم اتفاق می‌افته. یا این‌که ممکنه دقیقا توی همین زمان، مصاحبه‌ی کاری، دفاع پایان نامه، امتحان یا هر اتفاق مهم دیگه‌ای در انتظارت باشه و این تغییرات مود باعث بشه در زمانی که باید بهترین احساس و بالاترین سطح اعتماد به نفس رو داشته باشی به طور ناخواسته گند بزنی به عملکردت. به نظرم خیلی وقتا پیشرفت‌های اجتماعی، شغلی و اقتصادی و همین‌طور روابط عاطفی زن‌ها به خاطر همین قضایا ـ که ممکنه اصلا به چشم نیادـ تحت تاثیر قرار میگیره.

من تا حالا هیچ راهکاری رو برای غلبه بر این قضیه انجام ندادم. البته کارهایی مثل بعضی گیاهان دارویی، مدیتیشن، دوش گرفتن و اینا رو امتحان کردم ولی چون تداوم نداشته نمی‌تونم بگم چقدر موثر بوده. در این فکرم که برای سال جدید توی بولت ژورنالم یه صفحه براش در نظر بگیرم و بعد ببینم کدوم کارها تاثیر بیشتری توی بهبود مودم در این دوران داره.


 بچه که بودم شب چهارشنبه سوری داداشم توی باغچه‌ی خونمون آتیش روشن می‌کرد؛ چند تا کپه‌ی آتیش تو یه ردیف که باید یکی‌یکی از روش می‌پریدیم. چهارشنبه سوری‌‌های ولایت هنوز زمستونی بود و تو اون سرما، گرمی آتیش و خیره شدن به شعله‌های نارنجی، آدمو به خلسه می‌برد. نمی‌دونم آخرین بار کی چهارشنبه سوری دور هم جمع شدیم و آتیش روشن کردیم؟ مثل یه رویای مبهم و دوره که به جز رقص سایه‌ها روی دیوار هیچی ازش یادم نمیاد.


- سیزده روز پیش اسباب کشی کردیم و رسما مستاجر داداشه شدیم. حالا بماند که چقدر پشیمونیم واحساس سر در گمی می کنیم. هم از دست داداشه که یه کلوم راست و پوست کنده نمیگه چقدر میخواد از ما اجاره بگیره و هر دفعه یه چی میگه و قولنومه و اینا هم در کار نیست! هم از دست خودمون که با همه عالم رودربایستی داریم و عقلمونو دادیم دست آدم خجالتی درونمون. حالا نه این که داداشه آدم بی انصافی باشه، نه اصلا، ولی اگه کمتر ازمون بگیره زیر دینیم زیاد بگیره توش میمونیم، اینطوریه که مثل خر در گل گیر کردیم. تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم وواضح وشفاف حرفمونو بزنیم بدون تعارف یا بدون بی احترامی. تازه خونهه هم هنوز کابیت، هود، کولر نداره و تعمیرات خرده ریزه زیاد داره و عملا این مدت و احتمالا تا مدتها بعد از این ، زندگی کولیوار خواهیم داشت.

- از بیست ونهم بهمن امسال طرحم به صورت رسمی شروع شده و با این که فقط کارم ریسرچه و هنوز هیچ کار آزمایشگاهی رو شروع نکردم اما اجازه هم ندارم از خونه کار کنم:ا نمیدونم چه منطقیه که ما باید تا اخرین روز سال بیایم سر کار؟ با این حقوق چندرغاز که به هر کی بگی مسخره ات میکنه! بعد من که نصف کارهامو شب که میرم خونه انجام میدم ! والا کی میخوان بفهمن آدمیزاد وقتی شلوار مامان دوز تنشه و روی زمین دمر افتاده و یه ظرف میوه هم جلوشه تمرکزش خیلی بیشتره تا وقتی که عصا قورت داده و مقنعه به سر پشت میز نشسته باشی و محض رضای خدا یکی یه لیوان چایی نده دستت.

 -‌ امروز که رفتم عملا هیچ کس نبود. غیر از نگهبانا و کسایی که موندن محلول ضدعفونی بسازن. بعد از صدای یکنواخت یخچال‌ها و انکوباتورها فقط صدای باد بود که به طرز مخوفی توی پنجره‌ها میپیچید. عین دیوونه‌ها هر چند دقیقه با صدای قولنج در ودیوار برمیگشتم همه‌جا رو وارسی می‌کردم! مثل وقتایی که تو حموم وقتی چشمام بسته هست صورتمو میشورم دورمو چک میکنم جن نباشه یه وقت!!

- چند روزه با مهرداد قهرم وخیلی زیاد غمگینم. گاهی شک میکنم به اون احساسی که فکر میکردم عشقه. نمیدونم شایدم افسردگیم داره عود میکنه.ولی حسی که این روزا دارم اینه که ای کاش اصلا کسی منو نمیشناخت تنهای تنها بودم و خودم و خودم. من نباید تا قبل از سی سالگی ازدواج میکردم انگاری. باید میذاشتم نیازم به تنهایی اشباع بشه بعد. دلم میخواست بدون ازدواج از خانواده جدا میشدم و مستقل بودم. اما همیشه چشمم به دهن بقیه بوده که مبادا کاری کنم منو دوست نداشته باشن درحالی که الان جایی ایستادم که حس میکنم هیچ کسی نیست که منو دوست داشته باشه و بنابراین کارهای قبلیم هم عبث بوده. شاید هم بگذره این چیزا و دوباره یه روز از ته دل بخندم. کی میدونه فردا چی در انتظارمونه؟


 

در آخرین روزهای سنه هزار وسیصد و نود و هشت شمسی، همان موقع که بلای خانمان سوز کرونا دامن مردمان زمین را گرفته بود و مردم از قرنطینه به ستوه آمده بودند، این بنده ی حقیر مجبور بود تا آخرین روز کاری سال ، برای کسب روزی حلال  به محل کار مذکور برود. در حالی که حوصله ی همایونی از همه چیز و همه کس سر رفته بود تصمیم بر این شد که وبلاگ خاک گرفته ی خویش را به روز نموده و زنگ زمانه را از رخش بزداییم. از آنجایی که ماتحت همایونی بسیار فراخ بوده و مشغولیات روزگار مانع از این امر شده بود یکی از اهداف سال پیش رو را به روزرسانی مرتب این صفحه اعلام کرده و امیدواریم این مهم به لطف ذات اقدس الهی انجام شود.

از طرفی خاطر مبارک از اسم و شکل و ظاهر این مکان خسته شده و دلمان خواست دگرگونی ای در آن ایجاد کنیم که موجبات رضایتمان را فراهم کند.

تا زمانی که اسم و قالب جدیدی به دلمان بشیند شما را به خدای بزرگ میسپارم و اکیدا میخواهم که موارد بهداشتی و توصیات اطبا را به گوش جان اطاعت کرده و مراقب خودتان باشید.

 

 


۱

امروز ده روز میشه که سرترالینم تموم شده و هنوز نرفتم بگیرم. با این که این مدت چندتا شیفت پراکنده داشتم اما نگرفتم. میدونم مسخره اس اما روم نشد.از قضاوت آدمایی که ممکنه دیگه هرگز نبینمشون(!) ترسیدم. خیلی خجالت آوره آدمی مثل من که مدام با بیماران روحی صحبت می‌کنم که سعی کنن برن پیش مشاور و خجالت نکشن و بلا بلا بلا  خودم اینجوریم. کلا هر چی که به بقیه میگم خودم عمل نمیکنم. یکیش همین خودسرانه دارو خوردن. با خودم گفتم عوارضش که زیاد نیست منم هم دوزش رو تیپر میکنم و هم دوره‌شو کامل میکنم و اینجوری خودمو گول زدم که قراره اینطوری همه‌ی مشکلاتم حل بشه. بی‌انگیزگی و استرس و خستگی و همه‌ی اینا رو میخواستم اینجوری تموم کنم. اما میدونی واقعیت اینه که داروها وقتی کمک کننده هستن که یاد بگیری چطور با احساساتت برخورد کنی نه که نادیده بگیریشون. مثل یه مسابقه‌ی دو میمونه که شروعش از یه باتلاقه. دارو بهت کمک میکنه بتونی خودتو راحت تر از باتلاق بکشی بیرون اما بقیه‌ی مسیرو خودت باید با زحمت و ممارست در حالی که سر و روتو لجن فراگرفته ولباسات پر از کثافته با تمام قدرت بدوی. این روزها همش خوابم و تقریبا هر روز سردرد دارم که احتمالا از عوارض نخوردن سرترالینه. شاید فردا برم داروخونه.

۲

صبح.خبر شهادت سردارسلیمانی. یه عده خوشحالن یه عده ناراحت و تقریبا همه ترسیده و نگران. من؟ هیچ حسی ندارم واقعا هیچ حسی. نمی‌دونم به خاطر این مدتی هست که سرترالین میخوردم یا این که کلا سیب‌زمینی شدم.بیشتر از اتفاقاتی که در اطرافم میفته از این بی‌تفاوتی‌ای که درونمه می‌ترسم. از این که مرگ آدم‌ها، جنگ یا هر چیزی برام فرقی نداره. تقریبا تمام مخاطبین واتس‌اپم یه استتوس از این اتفاق گذاشته بودن. چه موافق چه مخالف. و من همه‌ رو خاموش کردم و پیام بقیه گروه‌ها رو هم یا نخوندم یا سرسری رد کردم. اصلا حوصله‌ی تحلیل‌ها و نظرات آدم‌ها رو ندارم حتی اگه قبولشون داشته باشم و باهاشون موافق باشم.

۳

به معنای واقعی کلمه خسته هستم. از آدم‌ها و از همه‌ چیز .دلم می‌خواست مثل شازده کوچولو یه سیاره داشتم فقط وفقط  مال خودم و هر وقت به این حد از عدم تحمل می‌رسیدم پرواز می‌کردم و می‌رفتم .نه وسیله‌ی ارتباطی‌ای داشتم و نه کسی میتونست مزاحمم بشه. پاهامو دراز میکردم و فقط طلوع و غروب خورشید رو نگاه می‌کردم و چاییمو هورت می‌کشیدم.

۴

بعضی شب‌ها قبل خواب به قدری مغزم فعال می‌شه که در عجبم! هزاران فکر مثل یه مشت ه‌ی موزی توی تونلهای ذهنم میلولن و  آرامش رو ازم می‌گیرن. فکرهای بی‌ارزش، فکرهای آشغال. کاش می‌شد قبل خواب خاموشش کنم. شاید برم سراغ داستان‌های صوتی بلکم کمک کرد از دست مغزم راحت شم.


جمعه‌ی دو هفته‌ی پیش تصمیم گرفتیم بریم یه جا که هم نزدیک باشه و هم جدید و جذاب. البته اگه بخوام صادقانه‌تر بگم اولش نزدیک بودنش زیاد مهم نبود اما چون خواب صبح جمعه از اوجب واجباته و اگه جای دورتری می‌خواستیم بریم باید صبح زود از خواب ناز دل می‌کندیم گزینه‌ی نزدیک بودن رو ترجیح دادیم . راه افتادیم سمت

دریاچه‌ی مهارلو. خوبی جمعه‌های پاییز اینه که معمولا خیابون‌ها خلوتن و ترافیک نیست و زود به مقصد میرسی.حدود ۲۰ و خرده‌ای کیلومتر تو جاده‌ی فسا که جلو بریم دریاچه نمایان میشه. البته این که میگم دریاچه منظورم یه نمک‌زار خیلی بزرگه که یه بخش کوچیکش آب داره و خب چون دریاچه‌ی فصلی هست این قضیه طبیعیه و زمانی که بارندگی بشه دریاچه پر میشه. حالا نکته‌ی جذاب این دریاچه چیه؟صورتی بودنش! ( چون آب دریاچه زیاد نبود و امکانات عکس برداری ما محدود بود توی عکس‌ها زیاد معلوم نیست صورتی بودنش.) صورتی بودنش هم به خاطر یه نوع جلبک قرمز به نام کشندسرخ هست. میزان نمک دریاچه به شدت زیاده و جاهایی که آب داره

لایه‌های نمک شبیه یخ روی آب رو پوشونده به همین خاطره که بهش دریاچه‌ی نمک هم میگن.

در توصیفش بگم که یه مکان خیلی مناسب برای فیلم‌برداری صحنه‌ی روز مه! یا بعضی خواب‌های ترسناک که آدم توی یه برهوت حیرون و ویلونه ! به جز صدای باد که لابه لای پولک‌های نمکی زمین میپیچه و صداش شبیه خردشدن پولکیه تقریبا میشه گفت سکوت مطلقه. در کل به نظر من یه مکان مناسب برای راه رفتن وفکر کردن و مراقبه هست.

+ همون روز بود که از خواب پاشدم و مهرداد برگشت بهم گفت میدونی چی شده؟ بنزین شده سه تومن! اون روز رو هر دو در بهت و سکوت گذروندیم و خشمی که درونمون بود.( البته مهرداد هر چند وقت خشمشو با کلمات بی‌ادبانه‌ای نسبت به مسئولین ابراز می کرد!که از گفتنش اینجا معذورم.)

+ یه تیکه گوشت چرخ کرده از هزار سال پیش توی فریزر مونده بود و هر دفعه مهرداد می‌گفت چرا از این استفاده نمی‌کنی می‌گفتم اینو گذاشتم  یه روزی بعد از دفاعم  بریم بیرون کباب کوبیده درست کنیم! انگار بعد از دفاع قرار بود مثلا دنیا بهشت بشه! و خب اون روز درستش کردیم و با این که بار اولم بود درست میکردم ولی واقعا عالی و خوشمزه شده بود و حسابی چسبید و تا حدودی غم گرونی بنزین رو تسکین داد.

 


 

 

دیروز با مهرداد رفتیم زیر بارون قدم زدیم. بارون ریز ریز می‌بارید و زمین با برگای زرد و نارنجی فرش شده بود. راه رفتیم وراه رفتیم وحرف زدیم از همه چیز و همه جا. از اوضاع این روزا و این که باز قراره  از هدف‌ها و آرزوهامون دورتر بشیم. آخرش به این نتیجه رسیدیم که باید زندگی کنیم! با تمام وجود و با همه‌ی جونی که داریم. عمر و جوونی ما به هر حال می‌گذره و هیچ کس حتی یادش نمی‌مونه که یه نسلی بود که این‌ها رو از سر گذروند. دلیل نمیشه خودمون رو از قشنگیای کوچیک زندگی محروم کنیم. نارنجهای تازه چیدیم و بوی خنک وپاییزیش رو توی ریه‌هامون کشیدیم. اومدیم بالا دستهامون یخ کرده اما دلمون به هم دیگه گرم گرم بود. 

 

 

 

 

 


همه‌جا گرد ناامیدی و انزجار پاشیدن. گره‌ی دار رو دوباره تنگ وتنگ‌تر کردن. کی میزنن زیر این چارپایه و راحتمون می‌کنن؟

این رو دو روز پیش نوشته بودم. وقتی ناامیدی سایه‌شو انداخته بود رو سرمون .اما این بار بر خلاف همیشه نترسیدم که قراره چی بشه؟ انگار مغزم سر شده . قلبم از ظلم به درد میاد اما آروم و بی‌تفاوتم. نه می‌خوام کاری کنم و نه می تونم کاری بکنم. بنزینو ریختن روی شعله‌های زیر خاکستر و آتیشش مثل همیشه فقط دامن بدبخت بیچاره‌ها رو گرفت. مثل همیشه‌ی تاریخ ، یه عده شعبون بی مخ فرستادن توی مردم و فریادشون رو خفه کردن. احمق اونایی که با این جماعت معلوم الحال همراه شدن و به بازیشون تن دادن. این روزگار تلخ تر از زهر میگذره به هر حال ولی اون روی روزگار رو هم ممکنه یه روز ببینیم؟


جیرجیرک به خرس گفت: عاشقت شده‌ام. خرس پهلویش را خاراند و پاسخ داد: از خواب که بیدار شدم درباره‌اش حرف می‌زنیم. خرس به خواب زمستانی رفت و ندانست که عمر جیرجیرک فقط سه روز است.››

این داستان این روزهای منه که زندگیمو موکول کردم به بعد. بعدی که معلوم نیست کی برسه. شاید وقتی سپیده بزنه و دنیام روشن بشه دیگه اینی نباشم که الان هستم و دیگه اینی رو نخوام که الان میخوام! یا خیلی‌ها دور وبرم  دیگه اینی نباشن که الان هستن. شاید خیلی سخت گرفتم همه چیو. افسردگیه دیگه. چیز جدیدی نیست بابام جان. دروغ چرا؟ تا قبر آ آ آ . یه روز چشمامو باز می‌کنم و میبینم جوونیم توی جنگ با این غول گذشته و خالی شدم، هیچی ندارم برای ادامه دادن. میدونم دارم چرت میگم ولی این روزها زندگیم خیلی تاره. نه که تاریکی مطلق ولی خب مه‌آلوده. پر از یاس و بی‌ارادگی‌ام. از خودم و این زندگی‌ای که برای خودم ساختم ناراضی‌ام اما اون قدری قوی نیستم که از پس تغییر بربیام. امیدی هم به دیگران ندارم که بخوان کمکم کنن. به شدت تلخم این روزا. زبونم تلخه و پر از خشمم و بیچاره مهرداد که گیر من افتاده. گاهی که زندگیمو مرور می‌کنم میبینم همیشه همین بودم همیشه ناراضی، همیشه ناقص، همیشه دنبال تغییر و خب ناتمام و ناکام. همیشه با یک تغییر بزرگ تو زندگیم خواستم این چاه عمیق رو پر کنم اما حس بهبود فقط یه لحظه بوده مثل یه نسیم خنک کوچولو وسط کویر، شاید این نسیم یه لحظه خنکت کنه اما کویر رو که گلستان نمیکنه! گفتم برم دانشگاه همه چیز عوض میشه، نشد. گفتم ازدواج کنم، برم سر زندگی خودم درست میشه، بازم نشد. گفتم درسم تموم بشه وبرم طرح و خب الان اون قدری سرم به سنگ خورده که نگم اگه بچه‌دار بشم. . یه جاهاییش خب ذات زندگی ما آدماست که هیچ وقت راضی نمیشیم و همه چیزو در نهایتش و جاودانه میخوایم اما یه چیزی این وسط درست نیست که نمیدونم چیه.


اومدم دانشکده و طبق معمول به جز یکی دو نفر دیگه کسی نیومده. لابد با خودشون میگن این دختره خله که هر دفعه پا میشه میاد. امروز کلی کار کردم و اون بخشی از مقاله ریویو که بهم سپرده بودن رو جمع کردم امااااا  قانون مورفی دید خیلی خوشحالم وارد عمل شد به این صورت که  یک لحظه برق قطع و سیستمم خاموش شد بعد که نگاه کردم دیدم هر چی تایپ کرده بودم پریده :( . الانم دیگه حوصله ندارم دوباره همون مراحل رو انجام بدم و حالم حسابی گرفته شد. از فردا دیگه نمیام دانشکده اما میخوام برنامه ریزی کنم که بتونم هم کارهای اینجا رو سر وقت و کامل انجام بدم و هم به کارهای مورد علاقه ام برسم. اگه بشه امروز عصر با مهرداد بریم کوه و صحرا. یه جایی که نشونی از آدمیزاد نباشه. سکوت باشه و صدای طبیعت.


آخرین روزهای کاری ام را در شرکت سین.گاف.شین.الف می گذرانم در حالی که فقط دو ماه و پنج روز اینجا کار کردم. پرسنل اینجا آدم های خوب و محترمی هستند، به من احترام میگذارند و چای میوه ای برایم می ریزند. شرکت اما به طور خلاصه درپیت است و داروهایش در مکمل ها و داروهای گیاهی خلاصه می شود. مدیر ادعا می کند فروش خوبی ندارند، هر چند خودم معتقدم  دارد ننه من غریبم بازی در می آورد، شاید در مقایسه با شرکت های بزرگ درآمد کمتری داشته باشند اما آن قدری فروش دارند که لازم نباشد سر یک قران دوزار حقوق من نوعی چانه بزنند. دیگر مدت هاست از آدم هایی که زبان چرب و نرمی دارند و کلمات را مثل موم به بازی می گیرند و سعی می کنند آدم را وارد یک بازی احساسی کنند دوری می کنم و همان اول تکلیفم را -درون خودم- باهاشان معلوم می کنم.  مدیر می گوید من هدفم حمایت از کالای داخلی است که تا حدی هم درست می گوید ولی چون زبان چرب و نرمی دارد هر چیزی که می گوید را مغز من، صرفا بازی با کلمات پردازش میکند و می گوید گولش را نخور می خواهد خامت کند. می گوید تو هنوز جوان و کم تجربه ای، باور کن پول آن قدرها اهمیت ندارد مهم این است که ببینیم داریم چه کار ارزشمندی  انجام می دهیم بلاه بلاه بلاه . . بهش گفتم فرمایش شما صحیح، ولی الان اولویت من با پول است. بنابراین جایی می روم که اندازه ی کاری که انجام می دهم حقوق بگیرم. بگذریم که چقدر فک زد و آسمان را به ریسمان بافت.در نهایت گفتم اگر به اندازه  n  تومان حقوق می دهید می مانم وگرنه خدانگهدار. گفت من با هیئت مدیره صحبت می کنم و سعی می کنم موافقتشان را جلب کنم. می خواست زمان بخرد و هی امروز و فردا و حالا این هفته نه و. که من همان روز استعفایم را نوشتم و خلاص. 

از اول تیر قرار است به شرکت دیگری بروم. یک شرکت بزرگ و اسم و رسم دار. مسلما کارش از اینجا بیشتر و مسئولیتش بزرگ تر است. اما هر چه باشد می ازرد. ترجیح می دهم خوب کار کنم وخوب حقوق بگیرم تا این که کارم کمتر باشد و به این بهانه نیمی از حقوقم را سگ خور کنند. مسئول فنی جدیدی که قرار است به جای من بیاید با حقوق کمتری توافق کرده و برایش مهم نبوده چون از داروخانه ی بیمارستان با ساعت کاری خیلی زیاد و حقوق کم دارد می آید اینجا و انگار همین هم برایش غنیمت باشد و یک نفس راحت بکشد. باید بهش می گفتم برای حقوق کوتاه نیاید؟ نمی دانستم این را بگویم درست است یا نه. چون این طوری این دسته از مدیرها فکر میکنند در هر صورت کسی پیدا می شود که به حقوق اندک راضی باشد و کم کم  حقوق بخور و نمیر عرف می شود. 

 

 

هزار تا چیز لازم داریم و برای هیچ کدامشان پول کافی نداریم. باید وام بگیریم و بانک های ( نقطه چین را با فحش زشت دلخواهتان پر کنید) وام نمی دهند. آن قدر همه چیز افسار گسیخته گران شده که حتی نیازهای اولیه ی زندگیمان را باید با هزار جور حساب و کتاب مرتفع کنیم. از همه چیز دده ام. با مهرداد روی هم رفته اندازه ی چهار نفر کار می کنیم و باز هم هر روز یک قدم عقب تر از دیروز ایستاده ایم. بدتر از همه ی این ها این عذاب وجدانی است که برای کوچکترین لذت های زندگی تحمل می کنم. عذابی که از آن من نیست. خجالت از این که من دارم از این خوراکی یا لباس  لذت می برم در حالی  که خیلی از مردم اطرافم  نیازهای واجبشان را هم نمی توانند تامین کنند. خیلی وقت است خودم را از این لذت های کوچک محروم کرده ام در حالی که آن کسی که باید از این وضعیت خجالت بکشد و از سنگینی این درد شب خوابش نبرد، در خواب است یا خودش را به خواب زده. شاید هم مست از شراب قدرت و نشئه از مدح و ثنای تملق گویان، دارد کلیپ های سلام فرمانده اش را تماشا میکند و قند در دلش آب میشود از این که هنوز احمق هایی هستند که برایش سرود بخوانند و در این وضعیت وا اسفا جشن برپا کنند.

 

پی نوشت: صفحه کلید اینجا نیم فاصله ندارد، از این که این قضیه ممکن است روی مخ شما راه برود عذر می خواهم.

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها